هذیان

داستانهای کوتاه اشکان فرجاد

هذیان

داستانهای کوتاه اشکان فرجاد

موردی که من باشم

تمام زورم را جمع می‌کنم تا مچ دستم را از مشت محکمش جدا کنم. با دست دیگرش دستبند را می‌آورد نزدیک، دو دستم را روی هم می‌گذارد و دستبند را می‌زند و قپونی ام می‌کند آن قدر دستبند را سفت بسته که نمی‌توانم راست بیاستم. همان طور خم شده به جلو شروع می‌کنم به فحش دادن جلو که می‌آید می‌ترسم عقب می‌روم و می‌افتم توی جوب آب آن یکی که آن طرف تر ایستاده می‌گوید:

-اه خود شو کثافت کشید بکشدش بیرون الآن ماشین و به گند می کشه

در لج کردن و به هم زدن حال دیگران تبحر دارم خودم را توی جوب می‌غلتانم آن‌قدر که سر تا پایم را لجن می‌گیرد. دو نفری ایستاده‌اند بالای سرم همانی که دستبند زده بیسیم می‌زند.

-یه وانت بفرست. مورد خود شو لجن مال کرده.

موردی که من باشم می‌نشینم لب جوب و نگاهشان می‌کنم. مردمی که از خیابان می‌گذرند از توی ماشین‌هایشان سرک می‌کشند و نگاه می‌کنند ترمز که می‌کنند با پرخاش هر دو نفرشان می‌روند پی کارشان پیاده رو خلوت است. دختری که رد می‌شود جوری نگاهم می‌کند که نکبت رو ببرید حالمان بد شد. یک ساعت پیش از آشپزخانه که بیرون زدم جوانی خوش تیپ بودم با کیف چرمی سیاه. دختری که دوستش دارم برایم خریده. هوس کرده بودم قدم بزنم سیگاری بکشم. خودم را توی شیشه‌های سکوریت مغازه‌ها ورانداز کنم شبش می‌خواستم با او باشم.

پول ای از ریس گرفتم تا انگشتری زیبایی برایش بخرم. وقتی رسیدم به پارکی که کنار مجتمع خرید بود. توی پارک را نگاه کردم پر بود از آدم‌ها از زیبای ها از معتادها و... آدم‌های که آمده بودند تا خستگی یک روز کاری را بریزند روی نیمکت‌ها، جا بگذارند زیر بید مجنون‌ها. تلفنش را برنمی‌دارد از صبح حتماً خواب است یا رفته دانشگاه تازگی‌ها عضو انجمنی شده پشت هم گردهمایی تشکیل می‌دهند تحصن می‌کنند. سیگارم را که زیر کفشم له کردم به خودم که آمدم از پشت پس گردنم را گرفت آمدم بچرخم کیفم را قاپید. مچ دستم را گرفت. صدای آژیر ماشینشان را می‌شنیدم.

وانت می‌رسد و من نمی‌دانم چه کنم. بیسیم اش صدا می‌کند. نامفهوم است از من فاصله می‌گیرد. کیفم را جستجو می‌کنند دوباره پول‌ها را در می‌آورد. نگاهی به مدارکم می‌اندازد. به سمتم می‌آید. می‌گوید

-پشت کن

تف می‌کنم.

-پشت کن می خوام دستبند تو باز کنم الدنگ

 پشت می‌کنم دستبندم را باز می‌کند اردنگی حواله‌ام می‌کند و کیفم را می‌اندازد سمتم و می‌درود سمت ماشینشان آژیرکشان دور می‌شوند. می‌روم سمت کیفم به دور برم نگاه می‌کنم. یادشان رفته جیب مخفی کیفم را بگردند. تلفن می‌کنم بر می‌دارد بلاخره. می‌گوید:

-بچه‌ها امشب دور همی گرفتن جنس داری؟

اشکان فرجاد پاییز 93